برويم كناره ي دريا؟

احمدرضابقايي
ahmadreza_baghaie@yahoo.com

يك


مي آيم از ويلا بيرون.

ـ سيگار مي كشي؟

مي نشينم لبه ي يكي از قايق هاي اوراق كنار آب.درياراگويي خاكسترپركرده اند.موجها كه مي آيد مي كشد تاجلوي پاهايم وبعد آرام مي رود لاي ماسه هاوكشيده مي شود طرف دريا.دمپايي آبي رنگي پوشيده ام كه شنها از شكافهايش مي آيد روي پايم.كف پايم مورمور مي شود.انگار كه خيال كني لشكري از مورچه ها رويش راه مي روندپايم را فشار مي دهم روي ماسه ها.دستهايم را صليب كرده ام روي سينه ام.

بهش گفته بودم كه آمده ام يك چند روزي بمانم.فقط براي خوشي.
«بگيرم خط كناره راوتا نفس دارم،بروم.حتي اگر شب شد وآب تا زير گلويم رسيد...»

ـ نشستي...هوم؟.

گفته بود:«اين بار هم تنها؟»

توي ماشين كه نشسته بودم،ماشينها كه از بغلم رد مي شدند،برايم بوق مي زدندوهو مي كشيدند.گاهي شان فحش مي دادند.سرم را بر نمي گرداندم كه نگاهشان كنم.

ـ نازيلا را هم با خودم مي برم...

بعد آمده بوديم واسبابهارا،هر چه آورده بوديم،گذاشته بوديم توي ويلا.

ـ پس براي چه من را دنبال خودت كشاندي...؟

بعد هم لباسهايم را كنده بودم ويك حوله برداشته بودم ورفته بودم توي آب كه موج بر مي داشت.

ـ خسته اي؟

بازوهايم را مي مالم.محذي چشما نم هنوز خاكستري رنگ درياست كه وقتي موج بر مي دارد،شنها را پهن مي كند روي پاهايم.

ـ برويم كناره ي دريا؟
******************************************
دو



مي كشيم طرف ميدان كه رو به درياست.گوشه ي ميدان قهوه خانه اي است.

او گفته است:«دو تا قهوه»

من يك طرف ميز مي نشينم.آرنجهام را تا ميكنم ونوكشان را مي گذارم روي ميز.كف دستهام را مي گذارم روي صورتم.پاهايم هنوز خيس است و هنوز مورمور مي شود.

ـ نمي خوري...؟

سر بالا آورده ام.روبرويم،يك فنجان قهوه بوده است با يك ليوان آب.

ـ تلخ؟

شكر را ريخته است توي قهوه ام و هم زده است وبعد دوباره هلش داده است طرفم.

خط كناره را گرفته ام وتنها مي روم.پشت سرم،صداي خرخر چوب درازي است كه روي ماسه ها شيار مي اندازد.سرم پايين است.آب،موج كه برمي دارد،شنهارا مي آورد روي پاهام .

ـ به همين زودي خسته شدي از من؟

نگفته ام چرا،فقط وقتي آمده است پيشم،پسش زده ام ونگاه حتي نكرده ام توي صورتش.

ـ من دارم مي روم...

خنديده ام توي صورتش كه:«مسخره»

فقط نگاهم كرده است و بهم گفته است:«اگر بار گران...»

سرم انگار سوت كشيده است.بعد به دوران افتاده است وبعد كه او رفته است،نشسته ام روي زمين وسرم را گرفته ام ميان دستهايم.

ـ اين بار هم تنها...؟

ـ مي خواهم بروم ديدن دوستهاي قديمي...

ـ كاش

ـ دفعه ي بعد...هوم؟

دستش را تكان داده است جلوي صورتم.

ـ يخ كرد...

نگاه نكرده ام توي صورتش.

ـ از ديروز... چت شده؟

ـ رفيقت چيزي گفته؟

دستم را برده ام طرف فنجان.دستش را آورده است ومچ دستم را گرفته است.نگاه نكرده ام توي صورتش.

ـ چيزي شده؟

گفته ام:«برو...»

ـ برم؟...كجا؟

دستش را از روي دستم برداشته ام وفنجان را برده ام به لب.قهوه،توي دهانم انگار مي ماسد.از گلويم پايين نمي رود.جرعه اي كه ميخورم،فنجان را مي گذارم توي نعلبكي.

ـ هي...باتوام

دستم را مي برم دوباره روي صورتم.چشمهايم را مي بندم.

ـ سلام...

ـ سلام عزيزكم...

دستش را گرفته ام وبه لب برده ام.بعد برده ام روي صورتم.

ـ ريشت را چرا نتراشيدي؟

دستش را پايين برده ام وبا نگاهم بهش خنديده ام.صورتش به خنده باز بود.لبهاش را رژ قهوه اي ماليده بودودورچشمهاش را سياه كرده بود.

ـ امشب كجا؟

راه افتاده بوديم كناره ي درياورفته بودي،تا شب كه شده بود،سر ميدان روبه دريا.رفته بوديم توي قهوه خانه اش.

ـ تلخ؟

ـ خودت شيريني...

ـ بي مزه...

سرم را بر نگردانده ام تا ببينم كسي نگاهمان مي كند يا نه.بعد آمدهايم بيرون ودوباره كناره ي دريا راه افتاده ايم طرف ويلا.دست برده بودم دور كمرش وتهيگاهش را فشار مي دادم كه مي خنديد ودلم ضعف مي رفت.نزديك ويلا كه رسيديم،دستش را گرفتم وشروع كرديم به دويدن.لباس بلندش،توي هوا تكان مي خورد وباد مي كرد.......

ـ تپل من...

ـفقط به خاطر تو آمده ام...

ـ نگو...

ـ رفيقت هم....

ـ آن پدر سوخته هم...

ـخب...مگر چيست؟

ـمحلش نگذار...

ـ مي شود؟

خواسته بودم كه بيايم،مادرم روي ويلچر آمده بود جلوكه:«زود زود ميروي؟»

ـ اينبار هم تنها...؟

ـ عصباني ام نكن...گفتم كه...

ـ يعني چي؟

ـيعني اينكه محلش نگذار...

ـ تو چي فكر كردي؟خيال كردي...

ـ هي... حواست كجاست ...باتوام...

ـ گفتم كه ...برو...

ـكجا...؟

سرم را گرفته ام ميان دستهايم.فشارشان داده ام.

ـ حالت خوب نيست؟...

ـ برويم كناره ي دريا؟

**************************************************
سه


آمده بود كه جلو انگار گريه مي كرد.نمي دانم چرا،ولي يكهو دلم فرو ريخت.

ـ چي شده؟

بعد آمده بود ونشسته بود كنارم وآرنجهاش را گذاشته بودروي زانو هاش وكف
دستهاش را گذاشته بود روي چشمهاش و گريه كرده بود.باد مي آمد.

ـ چي شده؟...چه مرگته؟

بعد هم گفته بود كه دارد مي ميرد.من هم خنديده بودم بهش كه:«مسخره»

نازيلا را آورده بودم تا چشمهايش در بيايد.آن روز كه بهم گفته بود كه رفيقم رفته است پيشش ،خونم داشت به جوش مي آمد.هر چه بهش گفتم ولش كن،مدام مي گفت:«مي شود؟».بعد هم ولش كردم وآمدم توي ويلا.

ـ اون...م...م...مرد...

ـ كي؟

ـ مرد...

ـ لعنتي...يعني كه چي؟

ـ يعني كه من هم ...يعني كه تو هم...

ـ من هم؟

سرم سوت مي كشدوبعد به دوران مي افتدوبعد كه او مي رود،مي نشينم روي زمين وسرم را مي گيرم ميان دستهام.

ـ گفتم كه برو...

ـ به همين زودي از من خسته شدي؟

ـ گفتم گم شو...

ـحالت خوب نيست انگار....

ـ برو...

ـ برويم كناره ي دريا؟



اتمام:26/3/82
احمدرضابقايي














 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30499< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي